مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
زهی آن عبد خدایی که خداییست جلالش
صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود