گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید