آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید