دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود