چون کوفه که چهره‌ای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
بی‌سایه مرا آن نور، با خویش کجا می‌برد
بی‌پرسش و بی‌پاسخ، می‌رفت و مرا می‌برد
یک کوه رشید داده‌ام ای مردم!
یک باغ امید داده‌ام ای مردم!
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بت‌های سنگی را بلرزانی
خوش باد دوباره یادی از جنگ شده‌ست
دریاچۀ خاطرات خون‌رنگ شده‌ست
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
بی‌مرگ سواران شب حادثه‌هایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
می‌داد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ این‌بار با سنگ آمده هابیل
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از این‌جا سفری بود مرا
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
