چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست