میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
زخم من کهنه زخم تو تازه
زخمی پنجههای بیرحمیم
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید
شبیه آینه هستیم در برابر هم
که نیستیم خوش از چهرهٔ مکدر هم
بگو به باد بپوشد لباس نامهبران را
به گوش قدس رساند سلام همسفران را
دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی