پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را