او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
آن اسم اعظم که نشانی میدهندش
سربند یا زهراست محکمتر ببندش
میروم گاهی خراسان گاهگاهی کربلا
یکطرفشمسالشموسویکطرفشمسالضحی
یک کوچه غیرت ای قلندر تا علی ماندهست
شمشیر بردارد هر آنکس با علی ماندهست
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
یوسف، ای گمشده در بیسروسامانیها!
این غزلخوانیها، معرکهگردانیها
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
مِن الغریب نوشتی إلی الحبیب سلامی
حبیب رفت به میدان چه رفتنی چه قیامی
کو شب قدر که قرآن به سر از تنگدلی
هی بگویم بِعلیٍّ بِعلیٍّ بِعلی
چه جمعهها که یک به یک غروب شد، نیامدی
چه بغضها که در گلو رسوب شد، نیامدی