ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده