خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
کویر خشک حجاز است و سرزمین مناست
مقام اشک و مناجات و سوز و شور و دعاست
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن