روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
نشان در بینشانیهاست، پس عاشق نشان دارد
شهید عشق هر کس شد مکانی لامکان دارد
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما