ای آینهدار پنج معصوم!
در بحر عفاف، دُرّ مکتوم
یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
نشان در بینشانیهاست، پس عاشق نشان دارد
شهید عشق هر کس شد مکانی لامکان دارد
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما