ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی