ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
همنوا بود با چکاچک من
غرّش آسمان و هوهوی باد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
خاکریز شیعه و سنی در این میدان یکیست
خیمهگاه تفرقه با خانهٔ شیطان یکیست
حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
سلمان کیستید؟ مسلمان کیستید؟
با این نگاه، شیعهٔ چشمان کیستید؟