قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده