روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان