ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت