غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
این کیست به شوق یک نگاه آمده است
در خلوت شب به بزم آه آمده است
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت