تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
در دست سپیده، برکاتی دگر است
پیغام سحر را، کلماتی دگر است
ای دوست! سخاوت، آسمانپیوند است
این شاخۀ سبزِ باغِ بیمانند است
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
گر زن به حجاب خویش مستور شود
از دیدۀ آلوده و بد دور شود
با هر چه نکوییست، نکو باید شد
سرشارِ زلالِ آبرو باید شد