چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
چقدر دیر رسیدی قطار بیتو گذشت
قطار خسته و بیکولهبار، بیتو گذشت
شب مانده است و شعلۀ بیجان این چراغ
شب شاهد فسردنِ تنهاترین چراغ
من شیشۀ دلتنگی دلهای غمینم
ای کاش که دست تو بکوبد به زمینم
ای عاشق شب نورد، پیدایم کن
ای مرد همیشه مرد، پیدایم کن
شب است پنجرۀ اشک من چرا بستهست
تهی نمیشوم از درد عشق تا بستهست
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
پرندهها همه در باد، تار و مار شدند
نگاهها همه از اشک، جويبار شدند
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده