سرم را میزنم از بیکسی گاهی به درگاهی
نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی
عاشق آن صخرههایم، ماه را هم دوست دارم
کفشهایم کو؟ که من این راه را هم دوست دارم
به پایت ریختم اندوه یک دریا زلالی را
بلور اشکها در کاسۀ ماه هلالی را
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
یکی ز خیل شهیدان گوشهٔ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
آمدیم از سفر دور و دراز رمضان
پی نبردیم به زیبایی راز رمضان
بیتو ای جانِ جهان، جان و جهان را چه کنم؟
خود جهان میگذرد، ماندن جان را چه کنم؟
السلام ای ماه پنهان پشت استهلال ما
ما به دنبال تو میگردیم و تو دنبال ما
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
هنوز این کوچهها این کوچهها بوی پدر دارد
نگاه روشن ما ریشه در باغ سحر دارد
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده
کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات
دست ما را برساند به دعای عرفات