نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده