با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده