یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
در هر مصیبت و محنی فَابکِ لِلحُسَین
در هر عزای دلشکنی فَابکِ لِلحُسَین
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده