به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد