او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
شبنشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همهشب راز و نیاز سحرش را دیدند
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت