او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت