او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد