در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد