بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد