خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد