او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد