روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟