آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت