به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
چقدر دیر رسیدی قطار بیتو گذشت
قطار خسته و بیکولهبار، بیتو گذشت
شب مانده است و شعلۀ بیجان این چراغ
شب شاهد فسردنِ تنهاترین چراغ
من شیشۀ دلتنگی دلهای غمینم
ای کاش که دست تو بکوبد به زمینم
ای عاشق شب نورد، پیدایم کن
ای مرد همیشه مرد، پیدایم کن
شب است پنجرۀ اشک من چرا بستهست
تهی نمیشوم از درد عشق تا بستهست
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
پرندهها همه در باد، تار و مار شدند
نگاهها همه از اشک، جويبار شدند
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند