به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش