به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد
ستارهسوختهای، صحبت از غمی دارد
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را