روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت