تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت