خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
چشمهها جوشید و جاری گشت دریا در غدیر
باغ عشق و آرزوها شد شکوفا در غدیر
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید