روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید