با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت