خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت