پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت