پای زخم آلود من! طاقت بیاور میرسی
صبح فردا محضر ارباب بیسر میرسی
از باغ، گل و گلاب را میبردند
گلهای نخورده آب را میبردند
گفت آن که دل تیر ندارد برود
یا طاقت شمشیر ندارد برود
ظهر عاشورا زمان دست از جان شستنت
آبها دیگر نیاوردند تاب دیدنت
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست