غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد