او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟