ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت