گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را